Wednesday, August 24, 2016

حکایتِ مستی که چای می نوشد

برق که رفت پریدم دم در که ببینم صدای کسی از تو آسانسور میاد؟ نمی اومد. هیشکی تو آسانسور گیر نیفتاده بود. برگشتم کله مو کردم تو house of cards دوباره.ولی حوصله مو سر میبرد دیگه.
تو خیالم پرسیدم "چی ببینم؟" تو خیالم جواب داد " اوری تینگ خانم، اوری تینگ". گفتم" حالا که تو خیالمی یه چیزی بگو خلافِ واقع موسیو، یه چیزی خلافِ واقع". سکوت.سکوت. سکون.
با سکوت نمیشد کاری کرد ولی واسه مبارزه با سکون پا شدم که برقصم اما فقط راه رفتم. من راه رفتم و چون دامن داشتم خودش شبیه رقصیدن شد. آرزو کردم ای کاش از دور خودم رو میدیدم. بعد آرزوم رو اصلاح کردم: "ای کاش از دور رقص این دامن رو میدیدم." بعد باز اصلاحش کردم: "ای کاش از دور رقص دامنی رو میدیدم".
گوگل کردم "رقصِ دامن".
اما گوگل اشتباه فهمید و چیزای اشتباه اورد مثل "رقص زیبای دختر ایرونی با دامن خیلی کوتاه" و "رقص با دامن تنگ و کوتاه". گوگل جان من رقصِ خود دامن رو میخواستم عزیزم.
یک "رقصِ دامنِ حریرِ باد روی شن های کویر" هم بود که نشون میداد گوگل کلا منو نمیشناسه. گوگل جان من از استعاره متنفرم عزیزم.
برق که نیست خیابون از بالکن دیدن داره. ماشینایی که رد میشن، نورشونو میندازن رو درختا و دیوارا و پنجره ها و پرده ها. همه چیز تو یه هاله ی زرد کم جون قشنگ تر به نظر میرسه.
تا اومدم یکم بشینم تو خونه صدای ترمز ماشین اومد. رفتم باز تو بالکن. وانت همسایه زده بود به در گاراژ همسایه. شاید مست بوده، شاید نه.
بعد سوغاتِ مامان ساعت یک نصفه شب رسید. رفتم پایین بگیرمشون. تعارف کردم بیان بالا، دیدم چه تعارف مضحکی بود این وقت شب.بچه شون هم داشت گریه میکرد بعد من تو این گیر و دار گرفته بودمشون که بیاین بالا! مسخره!
رطبِ تازه. لیموی تازه. گوشتِ تازه. رطب و لیمو رو گذاشتم دم دست واسه بوییدن. گوشت رو گذاشتم تو فریزر.
تا اومدم با بوییدن خوش باشم و حس شاعرانه بپراکنم صدای جیغ زن همسایه بلند شد. بعد صدای زد و خورد. بعد داد و هوار و فحش.
آب جوش رو ریختم تو کتری. گفتم "منتظرم چایی دم بکشه" گفت "الان؟ خوابت میبره بعد؟" نگفتم شبا همه ش بیدارم. اگه حرف دیگه ای بود، اونارم نگفتم. به جاش گفتم" چایی مشکلی پیش نمیاره". گفت "چه خوب" بعد رفت سر کار.
من چاییمو خوردم و به حق التحریر فکر کردم و کِیف کردم. و در کیفِ خودم جاودان شدم.

Monday, August 22, 2016

بسمه تعالی

یزدان بهم گفت برو تو وبلاگ بنویس. گفتم همینجا خوبه. گفت تو که آخرش میری، خب حالا زودتر برو. من خندیدم ولی بعدش تصمیم گرفتم راستی راستی وبلاگ بنویسم. 
یزدان رو یه یه بار فقط دیده م. بهش گفتم میدونی خیلی حال کردم وقتی بهم گفتن خونه نداری، همه ش داری میری؟
گفت خودمم حال کردم. ولی دیگه خسته م.
گفت میدونی خیلی حال کردم تک و تنها اینهمه راهو کوبیدی اومدی اینجا؟ گفتم خودمم حال کردم.  نگفتم ولی دیگه خسته م، چون هنوز نبودم.
بعدا خسته شدم و اونهمه راهی که کوبیده بودم رفته بودم رو برگشتم.