Wednesday, November 30, 2022

29

من واقعا دلم برای نوشتن تنگ میشه. این که میتونستم درباره ی هرچیزی بنویسم شگفت انگیز بود. الان هم میتونم ولی انگار دیگه برام ضرورتی نداره. هرچند زندگی اینطور زیباتره. بعضی وقتا با خودم فکر میکنم باید تا ابد همونطور میموندم با انگیزه و خلاق و غمگین.

 الان اغلب بدون شوق و خوشحالم. وقتی فکر میکنم که این میتونه زندگیم باشه، تا ابد یا تا آخر، میترسم.

شوق آدم برگشتنیه؟ منظورم اون هیجانیه که نسبت به همه چیز داری. البته خب به چیزی وصل نیستی بعد کم کم ریشه میزنی تو زمین و درخت میشی. حتی اگر زمینت گندیده نباشه که نیست و نابودت کنه، اگر زمین مرغوبی باشه که باعث بشه همیشه برگات سبز سبز باشه و میوه های خوبی بدی بازم تو یکجا هستی و ماجراها مال دیگرانه. دیگرانی که هنوز ریشه شون سفت نشده. 

من ریشه دارم؟ احساس نمیکنم گیر افتاده یا ناچار یا زندانی ام. فقط به نظر میرسه انرژی خیلی کمی برای حرکت کردن دارم. منظورم اینه که خب حسابی کار میکنم و سعی میکنم پول در بیارم که تا الان هم موفقیت آمیز نبوده ولی نکنه وقتی به نتیجه رسید یادم بره که خوشی چیه؟ یادم بره کمپ چه حالی میداد؟ 

راستش گمونم الان هم یادم رفته باشه. شت!

 

Friday, February 4, 2022

۲۸

یک- الان بیش از سه ماهه که رفته م سر کار. ازم راضی نیستن. میگن کند و سر به هوام. چند وقت پیش همکارم بهم گفت تو حتی تلاشی نمیکنی که اصلاح بشی و من جا خوردم.
تلاش میکنم. واقعا تلاش میکنم، حتی از نظر خودم پیشرفت هم میکنم ولی فقط از نظر خودم. دیده نمیشه از بیرون. این غم انگیزه اما اولین بار نیست. قبلا هم همینجا بوده م و الان میدونم که واقعا داشتم پیشرفت میکردم، اصلاح میشدم و تغییر میکردم. برای همین خیلی دلواپسش نیستم. حتی اگه اونا ندونن، من میدونم داره یه رشدی اتفاق می‌افته. شاید واقعا این برای اونا کافی نباشه و شاید من با هیچ معیاری فعلا کافی نباشم اما میدونم که اینطور نخواهد موند.

دو - چون میرم سر کار و چون تصمیم گرفتیم مهاجرت کنیم خیلی کم وقت داریم برای هم. من دیگه نمیتونم آخر هفته ها برم پیشش و اونم نمیتونه بیاد. جدا از این که کم همو میبینیم وقت تنهایی هم نداریم. واقعا احتیاج دارم زمان دوتایی بگذرونیم. خیلی هم دلم براش تنگ شده و نمیدونم چیکار کنم.

سه- خیلی وقت بود ارزیابی رابطه‌ای نکرده بودیم. پرسید تو خوشحالی؟ یا اونجایی که میگی ای کاش مهدی اینجوری بود اونجوری بود؟ بهش گفتم همینجوری که هستی خوبی. و من خوشحالترینم کنارت. 
من واقعا خوشحالترینم کنارش اما باید بهش میگفتم که به این فکر کرده‌م که ای کاش مهدی بعضی چیزا رو ساده تر می‌گرفت. البته فکر میکنم این ربطی به اون سوال نداره. چیزی تو شخصیت مهدی نیست که من عاشقش نباشم و این یه مسأله ایه که باعث میشه خودش اذیت بشه و در نتیجه منم اذیت میشم. البته روز قبلش یه کم راجع بهش صحبت کردیم و خودم هم باید بیشتر بهش فکر کنم.
اگه وقت دوتایی مون دست بده درمورد همه ش صحبت میکنیم :)))

چهار - پسر واقعا دوری باگ خلقته