Wednesday, November 30, 2022

29

من واقعا دلم برای نوشتن تنگ میشه. این که میتونستم درباره ی هرچیزی بنویسم شگفت انگیز بود. الان هم میتونم ولی انگار دیگه برام ضرورتی نداره. هرچند زندگی اینطور زیباتره. بعضی وقتا با خودم فکر میکنم باید تا ابد همونطور میموندم با انگیزه و خلاق و غمگین.

 الان اغلب بدون شوق و خوشحالم. وقتی فکر میکنم که این میتونه زندگیم باشه، تا ابد یا تا آخر، میترسم.

شوق آدم برگشتنیه؟ منظورم اون هیجانیه که نسبت به همه چیز داری. البته خب به چیزی وصل نیستی بعد کم کم ریشه میزنی تو زمین و درخت میشی. حتی اگر زمینت گندیده نباشه که نیست و نابودت کنه، اگر زمین مرغوبی باشه که باعث بشه همیشه برگات سبز سبز باشه و میوه های خوبی بدی بازم تو یکجا هستی و ماجراها مال دیگرانه. دیگرانی که هنوز ریشه شون سفت نشده. 

من ریشه دارم؟ احساس نمیکنم گیر افتاده یا ناچار یا زندانی ام. فقط به نظر میرسه انرژی خیلی کمی برای حرکت کردن دارم. منظورم اینه که خب حسابی کار میکنم و سعی میکنم پول در بیارم که تا الان هم موفقیت آمیز نبوده ولی نکنه وقتی به نتیجه رسید یادم بره که خوشی چیه؟ یادم بره کمپ چه حالی میداد؟ 

راستش گمونم الان هم یادم رفته باشه. شت!