Monday, October 28, 2019

۱۲

ده روز تعطیل بودم و میخواستم همه ش رو پیش مهدی باشم. اما سر چهار روز برگشتم. احساس مزاحمت کردم. درواقع مزاحم هم بودم. تو همین چند روزه دو تا کلاس کنسل کرده و یه تمرین تئاتر نرفته بوده و من نمیدونستم تا روز آخر.
ای کاش اینجوری نبود که پنهون کاری کنه.
به طور کلی دارم متوجه میشم که تواناییم توی صحبت کردن درمورد مشکلات کمه. یعنی بیشتر اوقات به طور دقیق نمیدونم باید دست روی چی بذارم، انگار یه ناراحتی نامشخص دارم. یعنی مشخصه‌ ولی خط حدودش پررنگ نیست و این میترسونتم. از این که نکنه چیز بی‌اهمیتیه.
راستش اینه که میترسم از بی‌تجربگی. میترسم باز سر چیزایی که بلد نیستم فقط چون اولین باره باهاشون مواجه میشم، این رابطه‌ای که فکر میکنم خوبه رو خراب کنم.
و اینطوری هم نیست که برام مهم نباشه. میدونم که اگر تموم بشه به هر نحوی حتما خیلی اثر میذاره روم. و میترسم از افسردگی. من نمیخوام باز بیفتم ته همون چاهی که بودم. من تازه اومده بودم بیرون. اونم با هزار زحمت نه به راحتی، نمیخوام باز برگردم.

Thursday, October 17, 2019

۱۱

خواب میبینم که یک نفرو قصد دارن بکشن یا میکشن و فقط من میدونم و هرچی هم که سعی کنم به بقیه بگم نمیتونم. حالا یا از ترس یا این که اصلا بهم گوش نمیدن.
خواب میبینم که توی یه بازی هستیم که من چیزی ازش نمیدونم، دیگران ولی میدونن، بلدن و بازی میکنن و وقتی متوجه میشم که این بازیه نمیتونم از قوانینش سر در بیارم. هی شکست میخورم و از همه جا میمونم و کسی بهم نمیگه که چه خبره.
خواب دیدم علیرضا با موتورش من و بابامو جلوش نشوند و رسوندمون تا مقصد و بعد سعی کرد عادی رفتار کنه و بگه که مثلا دوست باشیم و منم ادامه دادم. بعد زنگ زدم به ایرج و قبل از برداشتنش فهمیدم که ایرج مرده. اینو کسی بهم نگفت، یهو فهمیدم، اونطوری که آدم توی خواب میفهمه. درک کردم مرگ ایرج رو با تمام سلول‌هام و زدم زیر گریه. و گریه‌م هی شدیدتر شد. و با گریه از خواب پریدم و هنوز نمیدونستم آیا ایرج زنده‌ست یا مرده؟ و جرأت زنگ زدن بهش رو نداشتم.

نمیدونم چمه، غمگینم، احساس امنیت ندارم، و نگرانم، نگرانِ همه چیز.