خب زندگی داره میگذره و من هم همینجوری خودمو ول کردم.
نه اون ول کردنی که وقتی افسرده بودم، اونموقع عین یه تیکه چوب بی جون بودم که نه زورم میرسید کاری کنم نه حتی زور میزدم کاری کنم.
الان یه جور دیگهست. هی اینور و اونور نگاه میکنم و یه چیزی چشممو میگیره و تلاش میکنم زندگی کنم، دیگه پرت نمیشم و به در و دیوار نمیخورم ولی خب درست حسابی هم نمیدونم چی میخواد بشه.
سعی میکنم آدم به درد بخوری باشم. هر از گاهی یادم میاد و به خودم میگم باید آدم بهتری بشم ولی باز یادم میره. یادم میره که کلا نمیارزه بخوای بد تا کنی.
گاهی هم مثل قبلا و همیشه به این فکر میکنم که چقدر دردهای بیهودهای به زندگی ما اضافه شده. یا اضافه کردیم.
برای امتحانام درس میخونم، سعی میکنم تمرکز کنم. اتفاقا گاها موفق هم میشم. حواسم کمتر پرت میشه، باریکلا بهم.
چیز خاصی نیست، دلتنگی، هراس، دلتنگی، ناامیدی، زندگی.
ببین میگم چیز خاصی نیستا ولی خب راستش اینه که حالم خوبه و خیلی خوشحالم معمولا :)