فکر کنم به یه کشف و شهودی نیاز دارم. به این که درباره ی دنیا و آنچه در آن است فکر کنم و به یه چیزی برسم.
این که شخصیتت شکل گرفته باشه واقعا خسته کنندهست، اصلا یعنی چی که شخصیتت شکل بگیره؟ شخصیت آدم باید همینطور تغییر کنه و آدم با این تغییر جدید حال کنه.
مثل وقتی که از توی رمان فارسی ها هم معنی پیدا میکنی. مثل وقتی که از رمانهای تخیلی نوجوان درس زندگی میگیری. نمیشه که زندگی همین باشه آخه.
دنیا خیلی بزرگ است اسماعیل، پس چرا من جابجا نمیشوم؟
ای کاش جسورتر بودم. باید جسورتر باشم. هنوز نمیدونم چرا و چطور؟ فقط فکر میکنم که این تغییر بعدیمه.
یعنی نترس باشم، ریسک کنم و از اینجور چیزا. به نظرم چاره ش هم اینه که خودمو پرت کنم تو یه چیزی، برینم به خودم و مجبور باشم خودمو جمع کنم. حتی شده بازیهای شهربازی. فکر کنم این که جدیدا فلفل و چیزای تند میخورم هم نتیجه ی فهم ناخودآگاه همین مسئلهست. این که احساس نیاز میکنم و از بزدل بودن خودم بیزارم.
چون هرچی نباشه هنوزم تا حدی معتقدم که «بزدلی بدترین گناه است.»