Tuesday, December 29, 2020

Saturday, December 12, 2020

۲۴

رفتم نوشته‌های اینجا رو خوندم. اگه یه نفر اینا رو بخونه فکر می‌کنه من تو یه رابطه‌ی گند و داغونم :))
درصورتی که واقعیت اینه که این رابطه خیلی خوبه و اصلا بهترین رابطه ایه که من تابحال داشته‌م. داره زمانش به دوسال میرسه و من تقریبا همیشه ش خوشحال بوده‌ام و هروقت احساس بدی داشته‌ام اومده‌م اینجا نوشته‌مش و هیچی از خوبیا ننوشتم :)) خاک بر سرم. 
فکر کنم زیادی نگران از دست رفتنشم.

۲۳

خیلی عجیبه هروقت خواب مهدی رو دیده‌ام یا مرده بوده یا به نحوی در خطر بوده یا همچین چیزی.
دیشب تا صبح خواب نسرین رو دیدم. آخه چرا؟! گمونم ناخودآگاهم داره سعی می‌کنه عادی سازی کنه یا کاری کنه اهمیت ندم نمیدونم. چون تو خواب کارایی کردیم مثل ظرف شستن و نون پنیر خوردن و همینا. خیلی عادی.
اوایل خوابم مهدی بود و آخرش دیگه حتی یادم نمیاد بوده باشه. 
چیزایی که قبلا فقط خواب بودن یا چیزای عادی و بی آزار الان یادم میاد و اذیتم می‌کنه.
یه بار خواب دیدم رو یه تخت هستیم و با مهدی داریم یه کار مهم انجام می‌دیم، من توش خوب نبودم و یه جا گیر کردم و بعد فهمیدم اینا همه بازیه و فقط منم که نمیدونم بازیه و فقط هم منم که قواعد بازی رو بلد نیستم.
یه بار خواب دیدم که تو شهر داشتیم می‌رفتیم و نمیدونم چطور شد که نسرین هم یهو باهامون بود و میخواست بره و وقتی سوار اتوبوس شد مهدی پیشونیشو بوسید.
دوبار مهدی میخواست اسم منو بگه گفت نسرین اون اوایل.

آدمیزاد خیلی عجیبه، اون موقع که وقت ناراحتی بود ناراحت نشدم بعد الان که هزار سال میگذره یکی یکی یادم میاد و بابتشون برای خودم ناراحتی می‌سازم. کسشر!

۲۲

دیروز محمدرضا شجریان مرد. خیلی ناراحت شدم. 
دیروز آدمای دیگه ای هم مردن و عزاداریشون توی حجم عزاداری و سر و صدایی که برای شجریان برپا بود، گم شد.
مثلا مجتبی هاشمی پستی گذاشت و از دختری نوشت که نمی‌شناختم ولی به قول ندا زهر نکبتش تا اینجا اومد.
انقد که نگران مجتبی شدم و از ندا احوالشو پرسیدم، چون خودم جرات نداشتم بپرسم.
ندا گفت بهش سیخونک میزنم و بهتر میشه ...

Monday, September 21, 2020

21

من ناراحتم و نوشتن بهم کمک می‌کنه. حداقل قبلا میکرد امیدوارم هنوزم بکنه.
خب مشکل من و مهدی. اون یه دوست‌پسر نمونه‌ست. مهربونه، توی همه چی کمک می‌کنه، من رو آزاد می‌ذاره و همه چی، بهم اهمیت میده. ( اهمیت میده؟ نمیدونم شایدم نمیده، یادم نمیاد)
البته شاید اونقدرا هم کامل نیست، مثلا بعضی وقتا یه چیزای ضد زن یا مردسالارانه‌ای میگه، گرچه معمولا خودش یا متوجه میشه یا اگه بهش بگی قبول می‌کنه که حرفش درست نبوده.
بذار برگردیم به اهمیت دادن. نمیدونم، شایدم اهمیت نمیدن. معمولا آخه اینجوریه که من بهش میگم از یه چیزی ناراحتم و اون موقع ست که بهش توجه می‌کنه ولی معمولا خودش نمی‌فهمه. 
مثلا بعید می‌دونم اگه ازش بپرسی، بدونه من از چه چیزایی ناراحت میشم.
راستش اینه که از دیروز که گفت من فکر میکنم تو به هم میزنی واقعا دارم بهش فکر میکنم. شاید واقعا باید این کارو بکنم؟ شاید اون یه چیزی می‌دونه که من نمیدونم؟
شایدم فقط باید سعی کنم احساساتمو کمتر کنم تا بتونم روشن تر فکر کنم. اگر موفق بشم در اینصورت همه چیز برام راحت تر میشه. 
مثلا من نباید ازش انتظار داشته باشم دلش برام تنگ بشه یا زنگ بزنه. این آخه احمقانه نیست؟
پس فرق رابطه با دوستی معمولی یا روابط کاری چیه؟
من نمیدونم چطوری باید احساساتم رو کم کنم.
سعی میکنم بهش فکر کنم و باز اگه خواستم بیام بنویسم.

Sunday, September 20, 2020

۲۰

پست قبلی راجع به مشکلیه که وقتی فکر میکنم حل شده دیگه نمیام بنویسم انگار. نوشتن واسه خودم شاید یه جور تخلیه‌ای چیزیه.
چند وقت پیش بود داشتم به پردیس میگفتم ببین من دیگه واقعا نمی‌خوام به هم بزنم. منظورم این رابطه نبود، داشتم کلا میگفتم. کلا دیگه تحمل یه بهم زدن دیگه رو ندارم.
و همون موقع هم به نظرم ترسناک اومد.
نکنه چون تحمل به هم زدن ندارم بمونم تو این رابطه حتی اگه دیگه نخوامش واقعا یا بهم ضربه بزنه.
امروز باز با مهدی در مورد این چیزا حرف زدیم. مهدی می‌گه نباید وارد این چیزا بشیم چون من یه سری عقاید تخمی دارم و نمیدونم چرا به زبون میارم و همه چیو میگام.
میگه من یه آدمی‌ام بدبین به دنیا.
بهش گفتم من میدونم فرقی با دیگران ندارم ولی خب آدمم و دلم میخواد در چشم پارتنرم، در چشم تو فرق کنم با دیگران. اونم نگفت آره فرق می‌کنی. گفت خب همینجوریه، آدما همه مثل همن. درواقع ما خودمونو گول میزنیم.

گفتم من درواقع اینجوری میشنوم، تو ارزشی نداری، بود و نبودت فرقی نمیکنه. گفت نه همچین معنایی نمی‌ده.

من میفهمم چی میگه ولی خب ناراحت هم میشم. فکر میکنم حق هم دارم. کی دوست داره تو رابطه باشه و بگه عشق بی معنیه؟
وقتی دوست پسرم میگه من به عشق اعتقادی ندارم درواقع داره میگه من عاشق تو نیستم.

مهدی گفت هر دفعه که ناراحت میشی من میگم این دختر فردا حتما باهام به هم میزنه. 
خب من میگم این اشتباهه اما الان که بهش دارم فکر میکنم و ناراحت هم هستم با خودم میگم خب اوکی، من مگه چقدر میخوام ناراحت بشم؟ بعد از چندبار ناراحتی زیر میز میزنم و پا میشم و دیگه برام ارزشی نداره موندن؟

شاید باید یه صحبت طولانی بکنیم ولی من از این صحبت طولانی میترسم چون خودمم فکر میکنم ته این صحبت طولانی تموم شدنه.
اگه من بگم میخوام به هم بزنم مهدی نمیگه نه حالا تو رو خدا به هم نزن، میگه باشه پس، خوش باشی، دیگه بیا دوست معمولی باشیم.
خودش میگه چون دیگه نمیتونم، درتوانم نیست دنبال آدما دویدن.
من چی میشنوم؟ تو انقدر برای من ارزش نداری که بخوام تلاشی برای نگه داشتنت بکنم.

هربار که همچین بحثی پیش میاد من بی اعتماد میشم نسبت بهش. به خودم میگم بعید نیست خیانت کنه. بعید نیست هنوز به نسرین علاقه داشته باشه. از کجا معلوم اگه بتونه منو ول نکنه برگرده با اون؟

خب آخه زشته این فکرها. شاید مهدی پر بیراه نمیگه، شاید حالا فردا نه ولی دفعه بعد که انقد ناراحت شدم قید این رابطه‌ای که خیال میکردم قراره تا ابد باشه رو زدم و  ...
نمیدونم بعدش چی.

Saturday, March 14, 2020

۱۹

بخاطر این شرایط کرونا من گیر کرده‌م توی خونه و مهدی هم با پونصد کیلومتر فاصله خونه خودشونه. دلم تنگ شده و سختمه.
و برای مهدی واقعا چیز سختی نیست، چیز چندان مهمی هم نیست. امروز صحبت کردیم و مثل همیشه داشت از این میگفت که اصولا وابستگی ای به هیچ‌چیز و هیچ‌کس نداره. همیشه این چیز ناراحت کننده ای بوده ولی خب الان به این فکر کردم که خب دیگه بالاخره خوبه که بفهمم داره چی میگه. منظورم اینه که خب مگه چه کاری در این مورد از دستم برمیاد که نکرده‌م؟ من که نمیتونم مجبورش کنم بهم اهمیت بده. البته خب اهمیت میده واقعا. ولی همینقدره اهمیتش دیگه. من هستم اهمیت میده، نیستم خب دیگه نیستم که، به چی اهمیت بده؟
این یه گزاره‌ی خیلی منطقیه و الان که دارم مینویسم اینا رو نمیدونم حتی برای چی باید ناراحت باشم.
گفت من دارم چرت و پرت میگم و حرفای بدی میزنم، گفت تو یا نمیفهمی چی میگم یا این که به روی خودت نمیاری، این که این آدمی که داره تو روت میگه به هیچ چیز وابستگی ندارم دوسپسرته ناراحت کننده ست واقعا.
گفتم به روی خودم میارم خب. ولی نگفتم که خب چیکار میتونم بکنم اصلا در این باره؟
دوس دارم مدام به این قضیه فکر کنم، ییشتر شبیه خودآزاری به نظر میرسه اما گمون میکنم یه جورایی تمرین پوست کلفتی هم هست.
اینطور که پیداست من مجبورم پوست خودمو کلفت تر کنم.

Saturday, February 22, 2020

۱۸

حسادت.
حسادت اون چیزیه که من فکر میکردم برای دیگرانه، از من دوره یا این که به هر حال از پسش برمیام.
اما بر نمیام. یه آدمی وجود داره به اسم نسرین. این آدم حتی دیگه حضور هم نداره اما من نمیتونم بهش فکر نکنم. نمیتونم به اهمیتش فکر فکر نکنم.
سعی میکنم مقایسه‌ش کنم با سامان. سعی میکنم به اهمیت سامان برای خودم فکر کنم. آیا مهدی برای من اهمیت بیشتری داره؟
جوابم قطعا مثبته. قطعا.
اما باز هم آروم نمیشم. دلم آشوبه و احساساتم رو به صورت دقیق تشخیص نمیدم اما حدس میزنم و تقریبا مطمئنم که درست حدس میزنم، این حسادته.
حسادت برای من چیز جدیدیه. مثل پارسال که تب کرده بودم و نمیدونستم. چون از آخرین باری که تب کرده بودم خیلی گذشته بود و من فراموش کرده بودم.
حسادت مثل تبه برای من، با این تفاوت که برای اولین بار داره اتفاق میفته و انقد جدی و غیرقابل کنترله.
من از این خودم، از این خودی که نمیتونه بیخیال گذشته بشه بیزارم. از خودی که هم برای گذشته‌ی خودش و هم برای گذشته‌ی دیگری عذاب میکشه.
آیا غمِ هرکس برای خودش کافی نیست؟
پس چرا من اصرار دارم غمِ دیگری رو از برای دیگری، به جای دیگری و یا درباره‌ی دیگری به غم‌های خودم اضافه کنم؟
غم، افیون منه. گویا ازش لذت میبرم، بدون این که واقعا همچین چیزی رو خواسته باشم.

Saturday, January 25, 2020

۱۷

انگار همه چیز رو در حباب ذهن خودم میبینم. غمگینم و فکر می‌کنم سایرین با من مشکلی دارند، بهم بی‌توجهی میکنند، یا دوری. میپرسم کاری کردم؟ چیزی به ذهنم نمیرسه.
آیا کار بدی کرده‌م؟ کسی رو رنجونده‌ام؟ چیکار کرده‌ام؟
آیا همه‌ش توی ذهنمه؟ رفتار دیگران فرقی نکرده؟ آیا این منم که با دیروز متفاوتم؟

Wednesday, January 22, 2020

۱۶

مهدی گفت خبر بد بهم رسیده. پرسیدم چی شده؟
سه نفر مرده‌ان. سه تا جوون که یکیشون از دوستاش بوده. دیگه چیزی نداشتم بگم و ساکت شدم.
مرگ چیز عجیبیه. از این جهت که ین حکم قطعیه و کسی نمیتونه دیگه کاری بکنه.
عجیب بودن دیگه ش هم اینه که وقتی مال کسیه که میشناسی دردناک تره. و وقتی کسی مرده که نمیشناسیش صرفا خبره و کلمه.
دردم میاد و حس ضعف بهم دست میده وقتی به این موضوع فکر می‌کنم. این که عزیز کسی، آشنای کسی مرده و این برای من فقط یه خبره که به سرعت فراموش میشه. همین الان هم حتی که فقط چند دقیقه گذشته از رسیدن پیام، من تقریبا فراموش کرده‌م، اسماشونو کامل یادم نمیاد. یکیشون محمدرضا بود، دوست مهدی. یکیشون فرزند حسن بود و از اولی هیچی یادم نیست.

Tuesday, January 7, 2020

۱۵

یه رفتار مریضی دارم از خودم نشون میدم. مثل یه سگ شکاری افتاده‌م تو اینستاگرام دوست‌دختر سابقِ دوست پسرم و پیگیر، رصدش میکنم.
قضیه هم به هیچوجه این نیست که احساس خطر میکنم از جانبش یا ترس دارم، یا بی‌اعتمادم یا هرچی و دقیقا بدی ماجرا هم همینه.
بخاطر همینم هست که نگران‌ترم. چون الان دلیل منطقی‌ای ندارم براش. صرفا همینطور نگاه میکنم و حرص میخورم. از اینکه خوشحال باشه و زندگیش رو روال ناراحت میشم.همین بدخواهی رو واسه دوس پسر سابق خودمم داشتم. دلم نمیخواست خوشحال باشه یا زندگیش خوب باشه.
اینم الان همینطوره، از موفقیتش ناراحت میشم، اونم خیلی. دلم واقعا میخواد که غمگین و بدبخت باشه. یا حداقل معمولی، نمیدونم.
و خب اون حداقل موفق و غیرمعمولیه، حالا خوشی و ناخوشیش رو که کسی خبر نداره.

از این مسئله ناراضی‌ام. میدونم اینا احساسات مریضیه. میدونم انقد دنبال کردنش هم مریضیه. ولی انگار نمیتونم دست بردارم.
درواقع فکر هم نمیکنم مجبور کردن خودم به این کار اصلا جواب باشه.
فقط سعی میکنم با بعضی ها درموردش صحبت کنم و خودم هم بیشتر به این فکر کنم که دلیل واقعی این حسادت و بدخواهی چیه و چطور باید حلش کنم.