Tuesday, December 29, 2020
Saturday, December 12, 2020
۲۴
۲۳
۲۲
Monday, September 21, 2020
21
Sunday, September 20, 2020
۲۰
Saturday, March 14, 2020
۱۹
بخاطر این شرایط کرونا من گیر کردهم توی خونه و مهدی هم با پونصد کیلومتر فاصله خونه خودشونه. دلم تنگ شده و سختمه.
و برای مهدی واقعا چیز سختی نیست، چیز چندان مهمی هم نیست. امروز صحبت کردیم و مثل همیشه داشت از این میگفت که اصولا وابستگی ای به هیچچیز و هیچکس نداره. همیشه این چیز ناراحت کننده ای بوده ولی خب الان به این فکر کردم که خب دیگه بالاخره خوبه که بفهمم داره چی میگه. منظورم اینه که خب مگه چه کاری در این مورد از دستم برمیاد که نکردهم؟ من که نمیتونم مجبورش کنم بهم اهمیت بده. البته خب اهمیت میده واقعا. ولی همینقدره اهمیتش دیگه. من هستم اهمیت میده، نیستم خب دیگه نیستم که، به چی اهمیت بده؟
این یه گزارهی خیلی منطقیه و الان که دارم مینویسم اینا رو نمیدونم حتی برای چی باید ناراحت باشم.
گفت من دارم چرت و پرت میگم و حرفای بدی میزنم، گفت تو یا نمیفهمی چی میگم یا این که به روی خودت نمیاری، این که این آدمی که داره تو روت میگه به هیچ چیز وابستگی ندارم دوسپسرته ناراحت کننده ست واقعا.
گفتم به روی خودم میارم خب. ولی نگفتم که خب چیکار میتونم بکنم اصلا در این باره؟
دوس دارم مدام به این قضیه فکر کنم، ییشتر شبیه خودآزاری به نظر میرسه اما گمون میکنم یه جورایی تمرین پوست کلفتی هم هست.
اینطور که پیداست من مجبورم پوست خودمو کلفت تر کنم.
Saturday, February 22, 2020
۱۸
حسادت.
حسادت اون چیزیه که من فکر میکردم برای دیگرانه، از من دوره یا این که به هر حال از پسش برمیام.
اما بر نمیام. یه آدمی وجود داره به اسم نسرین. این آدم حتی دیگه حضور هم نداره اما من نمیتونم بهش فکر نکنم. نمیتونم به اهمیتش فکر فکر نکنم.
سعی میکنم مقایسهش کنم با سامان. سعی میکنم به اهمیت سامان برای خودم فکر کنم. آیا مهدی برای من اهمیت بیشتری داره؟
جوابم قطعا مثبته. قطعا.
اما باز هم آروم نمیشم. دلم آشوبه و احساساتم رو به صورت دقیق تشخیص نمیدم اما حدس میزنم و تقریبا مطمئنم که درست حدس میزنم، این حسادته.
حسادت برای من چیز جدیدیه. مثل پارسال که تب کرده بودم و نمیدونستم. چون از آخرین باری که تب کرده بودم خیلی گذشته بود و من فراموش کرده بودم.
حسادت مثل تبه برای من، با این تفاوت که برای اولین بار داره اتفاق میفته و انقد جدی و غیرقابل کنترله.
من از این خودم، از این خودی که نمیتونه بیخیال گذشته بشه بیزارم. از خودی که هم برای گذشتهی خودش و هم برای گذشتهی دیگری عذاب میکشه.
آیا غمِ هرکس برای خودش کافی نیست؟
پس چرا من اصرار دارم غمِ دیگری رو از برای دیگری، به جای دیگری و یا دربارهی دیگری به غمهای خودم اضافه کنم؟
غم، افیون منه. گویا ازش لذت میبرم، بدون این که واقعا همچین چیزی رو خواسته باشم.
Saturday, January 25, 2020
۱۷
انگار همه چیز رو در حباب ذهن خودم میبینم. غمگینم و فکر میکنم سایرین با من مشکلی دارند، بهم بیتوجهی میکنند، یا دوری. میپرسم کاری کردم؟ چیزی به ذهنم نمیرسه.
آیا کار بدی کردهم؟ کسی رو رنجوندهام؟ چیکار کردهام؟
آیا همهش توی ذهنمه؟ رفتار دیگران فرقی نکرده؟ آیا این منم که با دیروز متفاوتم؟
Wednesday, January 22, 2020
۱۶
مهدی گفت خبر بد بهم رسیده. پرسیدم چی شده؟
سه نفر مردهان. سه تا جوون که یکیشون از دوستاش بوده. دیگه چیزی نداشتم بگم و ساکت شدم.
مرگ چیز عجیبیه. از این جهت که ین حکم قطعیه و کسی نمیتونه دیگه کاری بکنه.
عجیب بودن دیگه ش هم اینه که وقتی مال کسیه که میشناسی دردناک تره. و وقتی کسی مرده که نمیشناسیش صرفا خبره و کلمه.
دردم میاد و حس ضعف بهم دست میده وقتی به این موضوع فکر میکنم. این که عزیز کسی، آشنای کسی مرده و این برای من فقط یه خبره که به سرعت فراموش میشه. همین الان هم حتی که فقط چند دقیقه گذشته از رسیدن پیام، من تقریبا فراموش کردهم، اسماشونو کامل یادم نمیاد. یکیشون محمدرضا بود، دوست مهدی. یکیشون فرزند حسن بود و از اولی هیچی یادم نیست.
Tuesday, January 7, 2020
۱۵
یه رفتار مریضی دارم از خودم نشون میدم. مثل یه سگ شکاری افتادهم تو اینستاگرام دوستدختر سابقِ دوست پسرم و پیگیر، رصدش میکنم.
قضیه هم به هیچوجه این نیست که احساس خطر میکنم از جانبش یا ترس دارم، یا بیاعتمادم یا هرچی و دقیقا بدی ماجرا هم همینه.
بخاطر همینم هست که نگرانترم. چون الان دلیل منطقیای ندارم براش. صرفا همینطور نگاه میکنم و حرص میخورم. از اینکه خوشحال باشه و زندگیش رو روال ناراحت میشم.همین بدخواهی رو واسه دوس پسر سابق خودمم داشتم. دلم نمیخواست خوشحال باشه یا زندگیش خوب باشه.
اینم الان همینطوره، از موفقیتش ناراحت میشم، اونم خیلی. دلم واقعا میخواد که غمگین و بدبخت باشه. یا حداقل معمولی، نمیدونم.
و خب اون حداقل موفق و غیرمعمولیه، حالا خوشی و ناخوشیش رو که کسی خبر نداره.
از این مسئله ناراضیام. میدونم اینا احساسات مریضیه. میدونم انقد دنبال کردنش هم مریضیه. ولی انگار نمیتونم دست بردارم.
درواقع فکر هم نمیکنم مجبور کردن خودم به این کار اصلا جواب باشه.
فقط سعی میکنم با بعضی ها درموردش صحبت کنم و خودم هم بیشتر به این فکر کنم که دلیل واقعی این حسادت و بدخواهی چیه و چطور باید حلش کنم.