حسادت.
حسادت اون چیزیه که من فکر میکردم برای دیگرانه، از من دوره یا این که به هر حال از پسش برمیام.
اما بر نمیام. یه آدمی وجود داره به اسم نسرین. این آدم حتی دیگه حضور هم نداره اما من نمیتونم بهش فکر نکنم. نمیتونم به اهمیتش فکر فکر نکنم.
سعی میکنم مقایسهش کنم با سامان. سعی میکنم به اهمیت سامان برای خودم فکر کنم. آیا مهدی برای من اهمیت بیشتری داره؟
جوابم قطعا مثبته. قطعا.
اما باز هم آروم نمیشم. دلم آشوبه و احساساتم رو به صورت دقیق تشخیص نمیدم اما حدس میزنم و تقریبا مطمئنم که درست حدس میزنم، این حسادته.
حسادت برای من چیز جدیدیه. مثل پارسال که تب کرده بودم و نمیدونستم. چون از آخرین باری که تب کرده بودم خیلی گذشته بود و من فراموش کرده بودم.
حسادت مثل تبه برای من، با این تفاوت که برای اولین بار داره اتفاق میفته و انقد جدی و غیرقابل کنترله.
من از این خودم، از این خودی که نمیتونه بیخیال گذشته بشه بیزارم. از خودی که هم برای گذشتهی خودش و هم برای گذشتهی دیگری عذاب میکشه.
آیا غمِ هرکس برای خودش کافی نیست؟
پس چرا من اصرار دارم غمِ دیگری رو از برای دیگری، به جای دیگری و یا دربارهی دیگری به غمهای خودم اضافه کنم؟
غم، افیون منه. گویا ازش لذت میبرم، بدون این که واقعا همچین چیزی رو خواسته باشم.
Saturday, February 22, 2020
۱۸
Subscribe to:
Posts (Atom)