Sunday, April 9, 2023

31

مهدی راست گفت باید بازم بنویسم چون بعضی وقتا مثل الان احساس میکنم پر از حرفم و راستش هیچوقت اونقدر موقعیت وجود نداره که درباره همه ش بشه حرف زد یا چون اینجوری خالی میشم یا آروم میشم یا دلم خنک میشه، فقط اینجوری.
تولد کمال و علیرضاست، اومدیم لب دریا نشستیم و آتیش به پا کردیم، یعنی عدنان به پا کرد. یه نفر دیگه هم باهامون هست اسمش بهنامه و نویسنده‌ست. کمال هم نویسنده ست. همینجوری فقط میگم که اینجا باشه من دارم با کیا وقت میگذرونم چون حتما یادم می‌ره بعدا.
امروز به سامان زنگ زدم جواب نداد، چند وقت پیش هم زنگ زدم جواب نداد، بعد از فوت باباش فقط یه بار دیگه باهاش حرف زدم. رفتم کانالش رو نگاه کردم و دیدم هفتاد تا چیز نوشته فکر کردم که احتمالا دیگه قرار نیست هیچوقت با هم حرف بزنیم. گاهی وقتا دوست ها به همین سادگی از دست میرن و آدم ها بالاخره پاک میشن از خاطره ها. یک مقدار سنگینی روی قلبم حس کردم اما فکر کنم مشکلی نیست. شاید هم این سنگینی به این دلیله که وقتی رسیدیم اینجا، لب ساحل، یه ماشین پلیس اومد و گفت شما چیکاره‌ی همدیگه این و از این دست کسشعر ها اما خب ول کرد و رفت و سخت نگرفت.
بهرحال، آها حرف داشتم یعنی فکر.
دیشب رفتم خونه‌ی فاطمه خیلی حرف زدیم درمورد همه‌چیز بعد یه چیزی تعریف کرد از یه دختر کوچولو که با خانواده‌ای عشایرش نزدیک ولات فاطی اینا زندگی میکرد. با پدربزرگ و مادربزرگ و عموش. فاطی ازش پرسیده بود دلت برای مامان بابات تنگ نمیشه؟ گفته بود که مامان بابام؟ خب اونا اون سرن اسم روستای خودشون، منم اینجام.
همین.
بعد من فکر کردم این خاصیت طبیعته. دیدگاهیه که طبیعت به آدم میده. میگه آب آبه، جاری میشه و معمولا خنکه. اگه بارون بیاد خیس میشی. اگه چمن نبود که گوسفندا بچرن باید بری و اگه سرد شد باید جابجا بشی. همیشه روز میشه و شب میشه و این چیزا هرگز تغییر نمیکنه. تو زوری نداری. تو فقط در میان طبیعت زندگی می‌کنی و تو هم طبیعت هستی و طبیعت خودت رو داری.
باعث میشه حواست قوی تر بشه. 
انسان در شهر از چیزی که هست یا، از نظر من، از حالت بهتری که می‌تونه داشته باشه دور میشه.
باید دوباره به طبیعت برم، زیاد.