Monday, September 21, 2020

21

من ناراحتم و نوشتن بهم کمک می‌کنه. حداقل قبلا میکرد امیدوارم هنوزم بکنه.
خب مشکل من و مهدی. اون یه دوست‌پسر نمونه‌ست. مهربونه، توی همه چی کمک می‌کنه، من رو آزاد می‌ذاره و همه چی، بهم اهمیت میده. ( اهمیت میده؟ نمیدونم شایدم نمیده، یادم نمیاد)
البته شاید اونقدرا هم کامل نیست، مثلا بعضی وقتا یه چیزای ضد زن یا مردسالارانه‌ای میگه، گرچه معمولا خودش یا متوجه میشه یا اگه بهش بگی قبول می‌کنه که حرفش درست نبوده.
بذار برگردیم به اهمیت دادن. نمیدونم، شایدم اهمیت نمیدن. معمولا آخه اینجوریه که من بهش میگم از یه چیزی ناراحتم و اون موقع ست که بهش توجه می‌کنه ولی معمولا خودش نمی‌فهمه. 
مثلا بعید می‌دونم اگه ازش بپرسی، بدونه من از چه چیزایی ناراحت میشم.
راستش اینه که از دیروز که گفت من فکر میکنم تو به هم میزنی واقعا دارم بهش فکر میکنم. شاید واقعا باید این کارو بکنم؟ شاید اون یه چیزی می‌دونه که من نمیدونم؟
شایدم فقط باید سعی کنم احساساتمو کمتر کنم تا بتونم روشن تر فکر کنم. اگر موفق بشم در اینصورت همه چیز برام راحت تر میشه. 
مثلا من نباید ازش انتظار داشته باشم دلش برام تنگ بشه یا زنگ بزنه. این آخه احمقانه نیست؟
پس فرق رابطه با دوستی معمولی یا روابط کاری چیه؟
من نمیدونم چطوری باید احساساتم رو کم کنم.
سعی میکنم بهش فکر کنم و باز اگه خواستم بیام بنویسم.

Sunday, September 20, 2020

۲۰

پست قبلی راجع به مشکلیه که وقتی فکر میکنم حل شده دیگه نمیام بنویسم انگار. نوشتن واسه خودم شاید یه جور تخلیه‌ای چیزیه.
چند وقت پیش بود داشتم به پردیس میگفتم ببین من دیگه واقعا نمی‌خوام به هم بزنم. منظورم این رابطه نبود، داشتم کلا میگفتم. کلا دیگه تحمل یه بهم زدن دیگه رو ندارم.
و همون موقع هم به نظرم ترسناک اومد.
نکنه چون تحمل به هم زدن ندارم بمونم تو این رابطه حتی اگه دیگه نخوامش واقعا یا بهم ضربه بزنه.
امروز باز با مهدی در مورد این چیزا حرف زدیم. مهدی می‌گه نباید وارد این چیزا بشیم چون من یه سری عقاید تخمی دارم و نمیدونم چرا به زبون میارم و همه چیو میگام.
میگه من یه آدمی‌ام بدبین به دنیا.
بهش گفتم من میدونم فرقی با دیگران ندارم ولی خب آدمم و دلم میخواد در چشم پارتنرم، در چشم تو فرق کنم با دیگران. اونم نگفت آره فرق می‌کنی. گفت خب همینجوریه، آدما همه مثل همن. درواقع ما خودمونو گول میزنیم.

گفتم من درواقع اینجوری میشنوم، تو ارزشی نداری، بود و نبودت فرقی نمیکنه. گفت نه همچین معنایی نمی‌ده.

من میفهمم چی میگه ولی خب ناراحت هم میشم. فکر میکنم حق هم دارم. کی دوست داره تو رابطه باشه و بگه عشق بی معنیه؟
وقتی دوست پسرم میگه من به عشق اعتقادی ندارم درواقع داره میگه من عاشق تو نیستم.

مهدی گفت هر دفعه که ناراحت میشی من میگم این دختر فردا حتما باهام به هم میزنه. 
خب من میگم این اشتباهه اما الان که بهش دارم فکر میکنم و ناراحت هم هستم با خودم میگم خب اوکی، من مگه چقدر میخوام ناراحت بشم؟ بعد از چندبار ناراحتی زیر میز میزنم و پا میشم و دیگه برام ارزشی نداره موندن؟

شاید باید یه صحبت طولانی بکنیم ولی من از این صحبت طولانی میترسم چون خودمم فکر میکنم ته این صحبت طولانی تموم شدنه.
اگه من بگم میخوام به هم بزنم مهدی نمیگه نه حالا تو رو خدا به هم نزن، میگه باشه پس، خوش باشی، دیگه بیا دوست معمولی باشیم.
خودش میگه چون دیگه نمیتونم، درتوانم نیست دنبال آدما دویدن.
من چی میشنوم؟ تو انقدر برای من ارزش نداری که بخوام تلاشی برای نگه داشتنت بکنم.

هربار که همچین بحثی پیش میاد من بی اعتماد میشم نسبت بهش. به خودم میگم بعید نیست خیانت کنه. بعید نیست هنوز به نسرین علاقه داشته باشه. از کجا معلوم اگه بتونه منو ول نکنه برگرده با اون؟

خب آخه زشته این فکرها. شاید مهدی پر بیراه نمیگه، شاید حالا فردا نه ولی دفعه بعد که انقد ناراحت شدم قید این رابطه‌ای که خیال میکردم قراره تا ابد باشه رو زدم و  ...
نمیدونم بعدش چی.