خب مشکل من و مهدی. اون یه دوستپسر نمونهست. مهربونه، توی همه چی کمک میکنه، من رو آزاد میذاره و همه چی، بهم اهمیت میده. ( اهمیت میده؟ نمیدونم شایدم نمیده، یادم نمیاد)
البته شاید اونقدرا هم کامل نیست، مثلا بعضی وقتا یه چیزای ضد زن یا مردسالارانهای میگه، گرچه معمولا خودش یا متوجه میشه یا اگه بهش بگی قبول میکنه که حرفش درست نبوده.
بذار برگردیم به اهمیت دادن. نمیدونم، شایدم اهمیت نمیدن. معمولا آخه اینجوریه که من بهش میگم از یه چیزی ناراحتم و اون موقع ست که بهش توجه میکنه ولی معمولا خودش نمیفهمه.
مثلا بعید میدونم اگه ازش بپرسی، بدونه من از چه چیزایی ناراحت میشم.
راستش اینه که از دیروز که گفت من فکر میکنم تو به هم میزنی واقعا دارم بهش فکر میکنم. شاید واقعا باید این کارو بکنم؟ شاید اون یه چیزی میدونه که من نمیدونم؟
شایدم فقط باید سعی کنم احساساتمو کمتر کنم تا بتونم روشن تر فکر کنم. اگر موفق بشم در اینصورت همه چیز برام راحت تر میشه.
مثلا من نباید ازش انتظار داشته باشم دلش برام تنگ بشه یا زنگ بزنه. این آخه احمقانه نیست؟
پس فرق رابطه با دوستی معمولی یا روابط کاری چیه؟
من نمیدونم چطوری باید احساساتم رو کم کنم.
سعی میکنم بهش فکر کنم و باز اگه خواستم بیام بنویسم.