Sunday, June 11, 2023

۳۲

قراره ازدواج کنیم.
پذیرشم که اومد، سفر بودیم. خونه ی آرمیتا. توی همون سفر هم صحبتش رو کردیم و وقتی برگشتیم دیگه تصمیم گرفته بودیم. همین آخر هفته هم احتمالا خواستگاری خواهد بود.
خوشحالم؟ آره.
اونجوریه که میخواستم؟ خیر
منطق من همین رو کافی میدونست اما چیزی که واقعا دلم میخواست این بود که ازدواج یه چیز ضروری نباشه برامون.
میخواستم دلش بخواد با من ازدواج کنه نه که ضرورت باشه نه که فایده ای داشته باشه. 
میخواستم ازدواجمون اگر هست، شبیه پیتزا باشه، غیرضروری اما با لذت زیاد. فقط برای این باشه که ازش لذت میبریم، هر دوتامون.
اینجوری انگار کاریه که فقط باید انجام بشه همین.
میخواستم مهدی شاد باشه نه نگران و مظطرب.

باید قبول کنم که این وبلاگ از سایر افراد و چیزها به من نزدیکتره، چون هروقت احساس تنهایی میکنم، هروقت گیر می‌افتم و هروقت حسابی غصه میخورم؛ میام اینجا و می‌نویسم.

نگرانم، که کار ضروریمون به سودمون نباشه. نگرانم که همه چیز رو خراب کنم یا خراب کنیم نمیدونم.

بعضی شب ها گریه میکنم و به کسی نمیگم، فکر میکنم نباید اینطور باشه. 

وقتی دیگرانی که از قرار ازدواجم خوشحالن بهم تبریک میگن غمگین میشم چون احساس میکنم یه جای کار میلنگه، یه پای کار درواقع میلنگه.
انگار که جای تبریک نداره. انگار که ارزش نداره در حالی که من میخواستم داشته باشه.

بی انصافیه که بگم فکر میکنم به اندازه‌ی کافی دوست داشته نشده‌م، چون که شده‌م. فقط اینجای کار یه جوریه که انگار من چیزی رو میخوام که لوکس و تجملاتیه در حالی که دلم میخواست اینجوری نباشه.
نمی‌خواستم خوشحالی برای ازدواج در زندگیم چیز لوکسی باشه.