دارم کتاب عشق و چیزهای دیگر مصطفی مستور رو میخونم.
شخصیت اصلی عاشق یه دختریه به اسم پرستو و به یه مشکلی برخورده که خب قاعدتا براش از همهچی مهمتره.
بعد از کلی وقت میره با هم اتاقیش صحبت کنه.
وقتی داشتم خطوط رو میخوندم و آخرای حرفای شخصیت اصلی بود و داشتیم به جایی میرسیدیم که هماتاقیه باید جواب میداد و من ناگهان حدس زدم یا متوجه شدم که اون هماتاقی اصلا قرار نیست چیزی بگه. قرار نیست کوچکترین توجهی نشون بده و قرار نیست این مهمترین مسئلهی زندگی اول شخص برای اون پشیزی ارزش داشته باشه و یک دفعه شوکه شدم.
Friday, November 8, 2019
۱۴
۱۳
این سری که رفته بودم پیش مهدی یه اتفاقی افتاد. خیلی فیلم ترکی بود.
شب که من خواب بودم مثلا و سایر بچهها هم رفته بودن بیرون. دوست مهدی که ما مهمونشون بودیم خیر سرمون، یه جورایی به مهدی تجاوز کرد.
صداشونو میشنیدم که مهدی بهش میگفت نکن، برو بخواب و اینا و بعد که بالاخره اومد تو اتاق و چسبید بهم مثل یه بچه گربهی کتک خورده و همه چیو تعریف کرد.
اینطوری نیست که من هیچوقت به این فکر کرده باشم که مهدی ممکنه بهم خیانت کنه ولی اون شب بعد از همهی چیزایی که اتفاق افتاد به این فکر کردم که خب من که نیستم، این همه دختر دیگه هم هستن، احساس خطر کردم. که اگه یه بار دیگه یه نفر دیگه هم این کارو بکنه و اون از من بهتر باشه چی؟
فکرای الکیه میدونم ولی خب منظورم اینه که بهرحال به ذهنم اومد اینا و خب همین.
دوس ندارم اینجور وقتا نگرانیم رو و یا حسادتم رو، ولی نادیده هم نباید بگیرم دیگه. من هم حسود و نگرانم ولی باید کنترلش کنم.