Friday, May 24, 2019

۵

فروغ و بهاره اومدن دیدنم. بعد کلی وقت. فروغ یهو گفت راستی خبر جدید دارم برات، بهاره و علیرضا با همن. گفتم به به مبارک باشه.
و فک کردم همه دردش همین بود و خودش نمیدونست و انقد من و خودشو اذیت کرد.
روز آخر وقتی داشت هرچی از دهنش در میومد بهم میگفت یه جایی گفت تو فکر میکنی من حسودیم میشه؟
استفهام انکاری بود. ولی راستش اینه که بله. نه بخاطر این که منو خیلی دوست داشت یا من خیلی مهم بودم، صرفا قضیه اینه که خیلی تنها بود و من که دوستش بودم و انصافا دوست خوبی هم بودم براش کافی نبود. زندگیش یه رابطه کم داشت.
بهاره شوکه شد و سعی کرد جمع کنه قضیه رو. گفت خودمونم نفهمیدیم چی شد، خیلی یهویی بود. انگار ترسید من ناراحت بشم، نمیدونم.
راستش ناراحت هم شدم. ولی نه به خاطر این که اینا دوست شدن با هم، این مایه راحتی خیال و خوشحالیمه، دلیلش این بود که یادم افتاد من اون یکی دوماه آخر چی کشیدم از دست علیرضا، در صورتی که کاری هم نکرده بودم و از فکر کردن به اینا گریه‌م گرفت واقعا.
فروغ گفت علیرضا گفته پشیمونم از این که اونقد داد زدم و اون حرفا رو بهش-من- زدم ولی اگه هم نمیکردم خالی نمیشدم.
منم موافقم باهات علیرضا جون ولی خب دیگه، عواقبش هم این بود که من دلم صاف نمیشه باهات. هرچی هم که بدونم منم مقصر بودم تو تحریک اون همه احساسات ولی تقصیر من نبود که تو اونهمه ناراحت و عصبانی و کمبوددار بودی.
من تحملامو کردم، خرابکاریامم کردم، ناراحتیشو هم دارم میکشم.
چه میشه کرد؟ بعد از همه‌ی اینا زندگی همچنان هست و ما هم زنده‌ایم. خوش باش!

Monday, May 20, 2019

۴

امروز فروغ زنگ زد گفت علیرضا بهش گفته به من بگه که وقتایی که دور هم جمع میشن به منم بگه برم.
گفتم دستش درد نکنه.
اینم گفته که «فقط میترسم مهدی بدونه یه چیزی بهش بگه».
علی جون، حرفا رو تو زدی. مهدی بیچاره همه‌ش ناراحت و عذاب وجدانیه که من تو رو از دوستات دور کردم.
نمیدونم این حرف چیه که آدم یادش نمیره. نمیخوام بگم نمیشه پس گرفت ولی پس گرفتنش کار آسونی نیست.
یه سری کلمه هست که یادم نمیره من، به این میگن کینه گرفتن؟ نمیدونم. بهرحال اینجوری نیس که بخوام تلافی کنم یا چی ولی عمیقا غمگینم. انگار یه خطی انداخته که پاک نشه مثلا. مخدوشم، ردشم نمیتونم نادیده بگیرم. درده دیگه، چجوری نادیده بگیرم؟
حالا فرض کن من اومدم، هیچی هم به روی خودمون نیاوردیم، زمان هم گذشت و اصلا گفتیم و خندیدیم. بازم بعد از همه‌ی اینا قسمت مهمی از زندگی من هست که برای تو قابل تحمل نیست. چه میشه کرد؟
بذار عادت کنیم رفیق قدیمی. از اینجا به بعد هرکی سیِ خودش.

Thursday, May 16, 2019

۳

خواب سامان رو دیدم دیشب. نشسته بودیم توی یه جمعی، که گمونم جمع دوستای اون بود یا به هرحال آدمایی که اون میشناخت و من نمیشناختم. بعد سامان جاشو عوض کرد و اومد رو مبل کنار من نشست. من خوشحال شدم اما همزمان به این فکر کردم که چیزی تغییر نکرده، این سامانِ مهربون برای چند ساعت فقط وجود داره.
بعد سامان نگام کرد و یه چیزی گفت درمورد این که با هم رابطه داشته باشیم ولی یه جوری که پیدا بود انگار از رو عادته نه این که واقعا من رو میخواست. بعد من یهو انگار روح از تنم رفت، دیگه چیزی حس نکردم. یه لبخندی زدم بهش و وسایلمو برداشتم که برم. بعد سامان حرفشو پس گرفت و پشیمون بود و سعی میکرد که نرم.ا ما من میدونستم که دیگه دارم میرم و فایده نداره.

Tuesday, May 14, 2019

2

ترسناکه که آدم تا چه حد میتونه تو جهان خودش زندگی کنه. توی حبابی که دور خودش ساخته و مناسباتش رو درواقع خودش تعریف میکنه و ممکنه کوچکترین ارتباطی با واقعیت نداشته باشه. روابط علت و معلولی برای خودش تعریف میکنه و وقتی از بیرون نگاش میکنی میتونی ببینی که چقدر توی حماقت خودش شناوره. آدم تو همین باورها دست و پا میزنه و باز هم فقط شناوره. رائفی پور درون میگرده نشونه پیدا میکنه و از دلش هر نتیجه‌ای که دلش بخواد میگیره.
ترسناکه که چقد این چیزا برای خود آدم واقعی‌ه.

Friday, May 10, 2019

۱

دارم میرم شیف. از خودم ناراحتم که به هم کلاسیم اصرار کردم ببرتم، چون اگه یه نفر تو این دنیا باشه که نباید ازش چیزی بخوای احتمالا اونه. بهرحال با پردیس دارم میرم.
نه که اهمیتی داشته باشه، فقط سعی دارم دوباره بتونم درباره‌ی اتفاقات، درباره‌ی چیزها، بنویسم.
مثل این که بنویسم به نام خدا، امروز یک لیوان آب خوردم.
فقط برای این که یادم بیاد چی مینوشتم و چی میگفتم.

Wednesday, May 8, 2019

من عارف دل‌تنگم یا زاهد دل‌سنگ؟ هرروز نقابی زده‌ام روی نقابی

پردیس زنگ زد گفت کجایی؟ خونه بودم. گفت خونه‌تون خیلی خوش میگذره؟ آدمایی که خونه‌شون خیلی خوش میگذره اصلا بیرون نمیرن.
گفت من علافم تو خیابون. گفتم بیا دنبالم با هم بریم علافی.
آخر شب که گشت ساحلی آخرمون بود رفتیم دم اون سوپری که همیشه ازش واسه خونه علیرضا خرید میکردم.

مرده شورت رو ببرن علی، دلم برات خیلی تنگ شده. راستش اینه که تو نیستی انگار تو این شهر دیگه چیزی ندارم. دانشکده هست، بقیه بچه‌ها هم هستن، مشکلات هم هست، حرف زدنا و گریه‌ها و خنده‌ها هم هست ولی هیچکدوم اینا مثل قبل نیست. مثل قبلی که تو بودی.
شهر خیلی کوچیکه و همه‌جا هم با هم بوده‌ایم. با هم تو توفان گیر افتادیم. با هم شب تا صبح راه رفتیم و من ناخن پام ناقص شد. با هم تو اون خونه‌ی کپک زده‌ی تابستون کتاب خوندیم و بحث کردیم و سر گل کشیدنا بهت پریدم. با هم بودیم پسر. با هم هرچی که ته کارتای پولمون مونده بود رو نصف کردیم. با هم اون خونه‌ی جدید و تمیز کردیم.
پسر ما خیلی با هم بودیم. چطوری بذارم کنار ؟

نمیدونم چرا یهو وسط این وضعیت گیر کردم، که دیگه نه میتونستم نگهت دارم نه میتونم پاکت کنم.

هرروز به همه و به خودم میگم که زندگی اینجوریه دیگه، یه چیزایی هم دست ما نیست. به همه و به خودم سعی میکنم آرامش بدم و بگم راحتم.
راحت نیستم اینجوری. زندگی همینه و همین بودنش آزارم میده. هر از چندی یه روز مثل دیروز خیلی یادت میکنم و خیلی دلم میخواد باز رفیق باشیم و از فرط دلتنگی گریه هم میکنم.
تعارف ندارم با خودم که، تو دیگه تو نیستی، من هم اونی که بوده‌م برای تو نیستم.
از اینجا به بعد هی میخوام همین حرفو تکرار کنم بلکه درکش کنم و آروم بگیرم.
فقط هم تو نیستی، سامان لامصب هم هست. اونم هست، نگرانشم، دلتنگشم، فقط دیگه هیچی باهاش فایده‌ای نداره.

علی جون! ماها دیگه فایده‌ای نداریم، درست نمیشیم. باید آروم بگیرم.