Tuesday, December 26, 2023

۳۸

آمدم به یک کشور دور. مامان و بابا و دوستان و عشقم را ول کردم و تک و تنها آمدم به یک جای غریبه.
بی انصافی میکنم، همه جا دوست هست اما باز هم کسی نیست که حرف خودم را بهش بگویم.
من آمدم یک جای دور، تولد مهدی و فروغ گذشت و علیرضا هم عروسی کرد و من نبودم. مثل همیشه.
هرروز دلم میخواهد صبح که چشم باز میکنم مهدی را ببینم. بعضی وقت ها دلم میخواهد توی تخت پردیس بخوابم. دلم میخواهد گریه کنم و میکنم.
دلم میخواهد گریه کنم و بگویم من تنها هستم.
فاطمه عکس از دریا گذاشته بود گفتم خیلی قشنگ است گفت باور نکن، همانجا بمان، دو قدم آنورتر گشت دارد مردم را میبرد.
چیکار کردم؟ برای چی بلند شدم آمدم اینجا؟ همه چیز خوب است اما من تنها هستم. همه چیز خوب است، من هم خوبم ...
چون هم اتاقیم خوابیده بلند شدم رفتم توی دستشویی سیگار کشیدم. ترکیب دود سیگار و بغض دوبرابر برای گلوی آدم ضرر دارد.
پس کی راحت میشوم؟ همه همینجورند؟ یا این که این واقعا بخت ما مردم خاورمیانه است؟
من دلم پر میکشد که مامان و بابا و مهدی و دوست هام را بغل کنم و سیر گریه کنم و بگویم چون سرما خورده ام دارم گریه میکنم.

Monday, October 16, 2023

۳۶

حالا میفهمم ، برای اولین بار، که من نمی‌خوام مامان و بابام رو ول کنم و برم یه کشور دور.

Thursday, September 21, 2023

۳۵

سعی میکنم تا جایی که میتونم از حال و احوال آدمهای زندگیم با خبر باشم، کمک کنم. اما حرفهای خودم رو اینجا میگم، این که چقدر غمگینم ، چرا غمگینم و چه فشاری رو تحمل میکنم یا نهایتا جوش میزنم و موهام میریزه.نه که چون احساس امنیت نمیکنم پیششون، چون انگار صرفا بزرگترم و اگه من هم ضعیف باشم کی به دیگران کمک کنه؟

Wednesday, September 20, 2023

34

امیر گفت چرا نیایش خودشو کشت؟ من میخواستم خودمو بکشم و حرفه‌ای ترسناکترین هم زد.
نمیدونم چیکار باید بکنم. 
کامیار رو به یه جای نامعلوم منتقل کردن بعد از این که دزدکی و بدون اطلاع از اوین بردنش به قزلحصار.
نکنه کامیارو بکشن؟ هیچکس این حرفو بلند نمیگه ولی من گفتم. از مهدی پرسیدم ممکنه کامیارو بکشن؟ گفت نه بابا ولی بعد گفت جای نگرانی هست.
واقعا لازم بود انقد بدبخت باشیم؟ 

Saturday, August 19, 2023

۳۳

یعنی چی که نیایش مرده؟
انگار از صبح تا حالا هزار بار از اول خبر روشنیده‌م.
اگه این حال منه نمیدونم امیر چه حالی داره.
یاد حرفهای اون سری تو کافه میوفتم و خجالت میکشم.
گفته بودم آخه چرا آدم خودشو بکشه؟ دلیل زندگیم هم این بود که چون غذا خوشمزه‌ست‌!
چرا اون حرفهای احمقانه رو زدم؟ خجالت میکشم که زندگی انقدر برام ساده‌ست و برای نیایش نبود و باید تو چشمای امیر نگاه کنم و این بهش یادآوری بشه.

۳۳

مژگان توی اینستاگرام خبر داد که خواهر مرداس فوت شده و دارن میرن اصفهان و من همون موقع فهمیدم که خودکشی بوده.
متنفرم از این که انگار از قبل میدونستم.
هنوز همه خوابن، باید بریم اونجا.

Sunday, June 11, 2023

۳۲

قراره ازدواج کنیم.
پذیرشم که اومد، سفر بودیم. خونه ی آرمیتا. توی همون سفر هم صحبتش رو کردیم و وقتی برگشتیم دیگه تصمیم گرفته بودیم. همین آخر هفته هم احتمالا خواستگاری خواهد بود.
خوشحالم؟ آره.
اونجوریه که میخواستم؟ خیر
منطق من همین رو کافی میدونست اما چیزی که واقعا دلم میخواست این بود که ازدواج یه چیز ضروری نباشه برامون.
میخواستم دلش بخواد با من ازدواج کنه نه که ضرورت باشه نه که فایده ای داشته باشه. 
میخواستم ازدواجمون اگر هست، شبیه پیتزا باشه، غیرضروری اما با لذت زیاد. فقط برای این باشه که ازش لذت میبریم، هر دوتامون.
اینجوری انگار کاریه که فقط باید انجام بشه همین.
میخواستم مهدی شاد باشه نه نگران و مظطرب.

باید قبول کنم که این وبلاگ از سایر افراد و چیزها به من نزدیکتره، چون هروقت احساس تنهایی میکنم، هروقت گیر می‌افتم و هروقت حسابی غصه میخورم؛ میام اینجا و می‌نویسم.

نگرانم، که کار ضروریمون به سودمون نباشه. نگرانم که همه چیز رو خراب کنم یا خراب کنیم نمیدونم.

بعضی شب ها گریه میکنم و به کسی نمیگم، فکر میکنم نباید اینطور باشه. 

وقتی دیگرانی که از قرار ازدواجم خوشحالن بهم تبریک میگن غمگین میشم چون احساس میکنم یه جای کار میلنگه، یه پای کار درواقع میلنگه.
انگار که جای تبریک نداره. انگار که ارزش نداره در حالی که من میخواستم داشته باشه.

بی انصافیه که بگم فکر میکنم به اندازه‌ی کافی دوست داشته نشده‌م، چون که شده‌م. فقط اینجای کار یه جوریه که انگار من چیزی رو میخوام که لوکس و تجملاتیه در حالی که دلم میخواست اینجوری نباشه.
نمی‌خواستم خوشحالی برای ازدواج در زندگیم چیز لوکسی باشه.

Sunday, April 9, 2023

31

مهدی راست گفت باید بازم بنویسم چون بعضی وقتا مثل الان احساس میکنم پر از حرفم و راستش هیچوقت اونقدر موقعیت وجود نداره که درباره همه ش بشه حرف زد یا چون اینجوری خالی میشم یا آروم میشم یا دلم خنک میشه، فقط اینجوری.
تولد کمال و علیرضاست، اومدیم لب دریا نشستیم و آتیش به پا کردیم، یعنی عدنان به پا کرد. یه نفر دیگه هم باهامون هست اسمش بهنامه و نویسنده‌ست. کمال هم نویسنده ست. همینجوری فقط میگم که اینجا باشه من دارم با کیا وقت میگذرونم چون حتما یادم می‌ره بعدا.
امروز به سامان زنگ زدم جواب نداد، چند وقت پیش هم زنگ زدم جواب نداد، بعد از فوت باباش فقط یه بار دیگه باهاش حرف زدم. رفتم کانالش رو نگاه کردم و دیدم هفتاد تا چیز نوشته فکر کردم که احتمالا دیگه قرار نیست هیچوقت با هم حرف بزنیم. گاهی وقتا دوست ها به همین سادگی از دست میرن و آدم ها بالاخره پاک میشن از خاطره ها. یک مقدار سنگینی روی قلبم حس کردم اما فکر کنم مشکلی نیست. شاید هم این سنگینی به این دلیله که وقتی رسیدیم اینجا، لب ساحل، یه ماشین پلیس اومد و گفت شما چیکاره‌ی همدیگه این و از این دست کسشعر ها اما خب ول کرد و رفت و سخت نگرفت.
بهرحال، آها حرف داشتم یعنی فکر.
دیشب رفتم خونه‌ی فاطمه خیلی حرف زدیم درمورد همه‌چیز بعد یه چیزی تعریف کرد از یه دختر کوچولو که با خانواده‌ای عشایرش نزدیک ولات فاطی اینا زندگی میکرد. با پدربزرگ و مادربزرگ و عموش. فاطی ازش پرسیده بود دلت برای مامان بابات تنگ نمیشه؟ گفته بود که مامان بابام؟ خب اونا اون سرن اسم روستای خودشون، منم اینجام.
همین.
بعد من فکر کردم این خاصیت طبیعته. دیدگاهیه که طبیعت به آدم میده. میگه آب آبه، جاری میشه و معمولا خنکه. اگه بارون بیاد خیس میشی. اگه چمن نبود که گوسفندا بچرن باید بری و اگه سرد شد باید جابجا بشی. همیشه روز میشه و شب میشه و این چیزا هرگز تغییر نمیکنه. تو زوری نداری. تو فقط در میان طبیعت زندگی می‌کنی و تو هم طبیعت هستی و طبیعت خودت رو داری.
باعث میشه حواست قوی تر بشه. 
انسان در شهر از چیزی که هست یا، از نظر من، از حالت بهتری که می‌تونه داشته باشه دور میشه.
باید دوباره به طبیعت برم، زیاد.

Monday, March 6, 2023

30

نوشته ی شماره‌ی سی مثل سی سالگی نیست. یه لحظه فکر کردم هست یا نیست؟ و به این نتیجه رسیدم که نیست. 
فکر کنم به یه کشف و شهودی نیاز دارم. به این که درباره ی دنیا و آنچه در آن است فکر کنم و به یه چیزی برسم.
این که شخصیتت شکل گرفته باشه واقعا خسته کننده‌ست، اصلا یعنی چی که شخصیتت شکل بگیره؟ شخصیت آدم باید همینطور تغییر کنه و آدم با این تغییر جدید حال کنه.
مثل وقتی که از توی رمان فارسی ها هم معنی پیدا می‌کنی. مثل وقتی که از رمان‌های تخیلی نوجوان درس زندگی میگیری. نمیشه که زندگی همین باشه آخه.
دنیا خیلی بزرگ است اسماعیل، پس چرا من جابجا نمیشوم؟
ای کاش جسورتر بودم. باید جسورتر باشم. هنوز نمیدونم چرا و چطور؟ فقط فکر میکنم که این تغییر بعدیمه. 
یعنی نترس باشم، ریسک کنم و از اینجور چیزا. به نظرم چاره ش هم اینه که خودمو پرت کنم تو یه چیزی، برینم به خودم و مجبور باشم خودمو جمع کنم. حتی شده بازیهای شهربازی. فکر کنم این که جدیدا فلفل و چیزای تند میخورم هم نتیجه ی فهم ناخودآگاه همین مسئله‌ست. این که احساس نیاز میکنم و از بزدل بودن خودم بیزارم.
چون هرچی نباشه هنوزم تا حدی معتقدم که «بزدلی بدترین گناه است.»