Tuesday, December 26, 2023

۳۸

آمدم به یک کشور دور. مامان و بابا و دوستان و عشقم را ول کردم و تک و تنها آمدم به یک جای غریبه.
بی انصافی میکنم، همه جا دوست هست اما باز هم کسی نیست که حرف خودم را بهش بگویم.
من آمدم یک جای دور، تولد مهدی و فروغ گذشت و علیرضا هم عروسی کرد و من نبودم. مثل همیشه.
هرروز دلم میخواهد صبح که چشم باز میکنم مهدی را ببینم. بعضی وقت ها دلم میخواهد توی تخت پردیس بخوابم. دلم میخواهد گریه کنم و میکنم.
دلم میخواهد گریه کنم و بگویم من تنها هستم.
فاطمه عکس از دریا گذاشته بود گفتم خیلی قشنگ است گفت باور نکن، همانجا بمان، دو قدم آنورتر گشت دارد مردم را میبرد.
چیکار کردم؟ برای چی بلند شدم آمدم اینجا؟ همه چیز خوب است اما من تنها هستم. همه چیز خوب است، من هم خوبم ...
چون هم اتاقیم خوابیده بلند شدم رفتم توی دستشویی سیگار کشیدم. ترکیب دود سیگار و بغض دوبرابر برای گلوی آدم ضرر دارد.
پس کی راحت میشوم؟ همه همینجورند؟ یا این که این واقعا بخت ما مردم خاورمیانه است؟
من دلم پر میکشد که مامان و بابا و مهدی و دوست هام را بغل کنم و سیر گریه کنم و بگویم چون سرما خورده ام دارم گریه میکنم.

No comments:

Post a Comment