قلب من سخت در تلاطمه. نفسهای عمیق میکشم تا بتونم ریتم زندگی و افکارم رو کندتر از این چیزی که هست بکنم. من یک آدمی هستم که توی جای غریب گیر کرده اما عادت ندارم بهش. من یک آدمی هستم که میخوام گریه کنم اما اشکم لبهی پلکم میمونه و جز معدود اوقات لبریز نمیشه. اشکهای من برای من غریبه هستند هرچند من دوستانه میپذیرمشون و قدرشون رو میدونم.
من حالا، نه آدمی هستم که خودم میشناسم و نه کسی که دیگران فکر میکنند هستم، من خیلی جدیدم.
باید چکار کنم؟
من دوستهای کمی دارم. من عشق زیادی دارم. من بیشتر اوقات اصلا نمیدونم کجا باید برم و چه کار باید بکنم. قلب من هر لحظه ممکنه از بدنم بیرون بزنه اما نمیدونه به کجا بره.
دلتنگم، خستهام، نادانم و خیلی جوانم.
No comments:
Post a Comment