Friday, November 8, 2019

۱۴

دارم کتاب عشق و چیزهای دیگر مصطفی مستور رو میخونم.
شخصیت اصلی عاشق یه دختریه به اسم پرستو و به یه مشکلی برخورده که خب قاعدتا براش از همه‌چی مهم‌تره.
بعد از کلی وقت میره با هم اتاقیش صحبت کنه.
وقتی داشتم خطوط رو میخوندم و آخرای حرفای شخصیت اصلی بود و داشتیم به جایی میرسیدیم که هم‌اتاقیه باید جواب میداد و من ناگهان حدس زدم یا متوجه شدم که اون هم‌اتاقی اصلا قرار نیست چیزی بگه. قرار نیست کوچکترین توجهی نشون بده و قرار نیست این مهم‌ترین مسئله‌ی زندگی اول شخص برای اون پشیزی ارزش داشته باشه و یک دفعه شوکه شدم.

۱۳

این سری که رفته بودم پیش مهدی یه اتفاقی افتاد. خیلی فیلم ترکی بود.
شب که من خواب بودم مثلا و سایر بچه‌ها هم رفته بودن بیرون. دوست مهدی که ما مهمونشون بودیم خیر سرمون، یه جورایی به مهدی تجاوز کرد.
صداشونو میشنیدم که مهدی بهش میگفت نکن، برو بخواب و اینا و بعد که بالاخره اومد تو اتاق و چسبید بهم مثل یه بچه گربه‌ی کتک خورده و همه چیو تعریف کرد.

اینطوری نیست که من هیچوقت به این فکر کرده باشم که مهدی ممکنه بهم خیانت کنه ولی اون شب بعد از همه‌ی چیزایی که اتفاق افتاد به این فکر کردم که خب من که نیستم، این همه دختر دیگه هم هستن، احساس خطر کردم. که اگه یه بار دیگه یه نفر دیگه هم این کارو بکنه و اون از من بهتر باشه چی؟
فکرای الکیه میدونم ولی خب منظورم اینه که بهرحال به ذهنم اومد اینا و خب همین.
دوس ندارم اینجور وقتا نگرانیم رو و یا حسادتم رو، ولی نادیده هم نباید بگیرم دیگه. من هم حسود و نگرانم ولی باید کنترلش کنم.

Monday, October 28, 2019

۱۲

ده روز تعطیل بودم و میخواستم همه ش رو پیش مهدی باشم. اما سر چهار روز برگشتم. احساس مزاحمت کردم. درواقع مزاحم هم بودم. تو همین چند روزه دو تا کلاس کنسل کرده و یه تمرین تئاتر نرفته بوده و من نمیدونستم تا روز آخر.
ای کاش اینجوری نبود که پنهون کاری کنه.
به طور کلی دارم متوجه میشم که تواناییم توی صحبت کردن درمورد مشکلات کمه. یعنی بیشتر اوقات به طور دقیق نمیدونم باید دست روی چی بذارم، انگار یه ناراحتی نامشخص دارم. یعنی مشخصه‌ ولی خط حدودش پررنگ نیست و این میترسونتم. از این که نکنه چیز بی‌اهمیتیه.
راستش اینه که میترسم از بی‌تجربگی. میترسم باز سر چیزایی که بلد نیستم فقط چون اولین باره باهاشون مواجه میشم، این رابطه‌ای که فکر میکنم خوبه رو خراب کنم.
و اینطوری هم نیست که برام مهم نباشه. میدونم که اگر تموم بشه به هر نحوی حتما خیلی اثر میذاره روم. و میترسم از افسردگی. من نمیخوام باز بیفتم ته همون چاهی که بودم. من تازه اومده بودم بیرون. اونم با هزار زحمت نه به راحتی، نمیخوام باز برگردم.

Thursday, October 17, 2019

۱۱

خواب میبینم که یک نفرو قصد دارن بکشن یا میکشن و فقط من میدونم و هرچی هم که سعی کنم به بقیه بگم نمیتونم. حالا یا از ترس یا این که اصلا بهم گوش نمیدن.
خواب میبینم که توی یه بازی هستیم که من چیزی ازش نمیدونم، دیگران ولی میدونن، بلدن و بازی میکنن و وقتی متوجه میشم که این بازیه نمیتونم از قوانینش سر در بیارم. هی شکست میخورم و از همه جا میمونم و کسی بهم نمیگه که چه خبره.
خواب دیدم علیرضا با موتورش من و بابامو جلوش نشوند و رسوندمون تا مقصد و بعد سعی کرد عادی رفتار کنه و بگه که مثلا دوست باشیم و منم ادامه دادم. بعد زنگ زدم به ایرج و قبل از برداشتنش فهمیدم که ایرج مرده. اینو کسی بهم نگفت، یهو فهمیدم، اونطوری که آدم توی خواب میفهمه. درک کردم مرگ ایرج رو با تمام سلول‌هام و زدم زیر گریه. و گریه‌م هی شدیدتر شد. و با گریه از خواب پریدم و هنوز نمیدونستم آیا ایرج زنده‌ست یا مرده؟ و جرأت زنگ زدن بهش رو نداشتم.

نمیدونم چمه، غمگینم، احساس امنیت ندارم، و نگرانم، نگرانِ همه چیز.

Monday, June 24, 2019

۱۰

ناخن پام وقتی روزای آخر عمرش بود و امروز و فردا میکرد که بیفته یه بویی میداد. یه بویی شبیه گندیدگی. شایدم بوی گوشت و خون تازه.
اون بو به یکی از چیزایی تبدیل شده که انگار همیشه دور و برمه. مثل یه توهم بویاییه. میدونم که دیگه نیست ولی یه دفعه از ناکجاآباد میاد، حسش میکنم و با خودش خاطراتی میاره که دیگه گذاشته‌مشون ته گنجه.

Sunday, June 9, 2019

۸

گفت ناراحتم. من باعث شدم یکی یکی دوستاتو از دست بدی.
نمیدونم، تو باعث شدی؟ تو باعث شدی علیرضا بعد سه سال دوستی به من پیشنهاد رابطه بده و بعد انقد حساس بشه که من و تو رو اینطوری بندازه بیرون از زندگیش؟
میدونی چی گفت بهم؟ گفت تو کردی، تو این دوستی رو تموم کردی. شاید هم من کرده باشم نمیدونم. ولی میدونم که پشیمون نیستم.
هرچی بیشتر بهش فکر میکنم بیشتر میفهمم/فکر میکنم که آنچنان تقصیری هم نداشتم.
علیرضا از من چی میخواست؟ میخواست که با کسی دوست نشم؟ یا میخواست جلوی چشمش نباشم وقتی از تو خوشم میاد؟
من مگه دیگه کجا بودم؟ من که همه‌ش تو اون خونه بودم، همونجا زندگی میکردم، همونجا آدمای جدید میدیدم، همونجا هم عاشق میشدم دیگه.
خب منم مریضم، منم نمیتونم تشخیص بدم که تو رو میخواستم به عنوان پارتنر توی زندگیم یا نه. حق نداشتم منم مریض باشم؟ خود علیرضا کم مرض داشت؟ باید اون شب میبوسیدمت تا میفهمیدم و کردم دیگه. انقد زجرآور بود؟

بعد علیرضا! اومدم بهت گفتم من خودمم نمیدونستم. گفتی تو دیگه برام مهم نیستی. بعدشم گفتی ولی قصد ندارم کاری کنم یا کولی بازی در بیارما!
الان کولی بازی در نیاوردی دیگه؟ این چیه؟ کسی جرأت نداره با مهدی حرف بزنه یا جایی باشه که اونم هست. رفتی پشت سرش گفتی این آدم خائنه، فلانه، بیساره.
گه خوردی. گه خوردی این حرفا رو زدی و بعدشم فک کردی خیلی روشن‌فکر و آرومی. تو آرومی؟ ای بابا، چی بگم؟
چیکار کرده بودیم مگه؟
من باید جور این که تو تنها بودی رو میکشیدم؟ که میکشیدم هم. نکشیدم؟ یه جوری با من برخورد کردی دوستام ناراحت شدن گفتن واسه چی اینجا مونده‌ای آخه؟! چقد غر زدنت رو تحمل کردم؟ چقد هی جاخالی دادم که بم برنخوره.
بعد میخواستی این قشنگ‌ترین اتفاق این همه سال زندگیمو ول کنم چون تو تنها بودی و تحمل نداشتی من زندگیم تغییر کرده باشه؟ چرا آخه؟
نه دیگه علیرضا رو میخوام نه اون عباسیِ دو روی حرف ببر حرف بیارو نه هیچکدوم این آدمایی که دور و برشون بودن. یه فروغ گیر کرده اونجا واسه من فقط.
اذیتم کردین، خیلی اذیتم کردین. این بچه رو هم. نمیتونم بگذرم از این چیزا. درد میکشم.

Friday, June 7, 2019

۷

چهار ماه و اندی، قریب به پنج بود که حرف نزده بودیم. امروز بعد از این که چند ساعت اینترنت نداشتم یهو که اینترنت دار شدم دیدم پیام فرستاده که
«من واقعا دلم برات تنگ شد.
حقیقتا تنگ شد
چقدر تو لجبازی»
خوشحالم که پیامو بالاخره فرستاد، منم دلم براش تنگ شده بود ولی خب چی بگم، زمان لازم بود که خودش واقعا و حقیقتا دلش تنگ شه و برگرده حرف بزنه.
ایشالا دوستی این دفعه واقعا دوستی بشه.

میم هم امروز رفت، طاقت ندارم تا بیستم که برم پیشش ولی کار مردم دستمه و باید تموم کنم.
میم جون، کاش بمونیم برای هم، تو خیلی زندگی رو زیبا میکنی عزیزکم.بوس به کله‌ت.

Monday, June 3, 2019

۶

میم میاد، من میرم، چارپنج روز هفته دوریم و دو سه روزش کنار هم. گاهی دلم خیلی براش تنگ میشه، گاهی نه زیاد ولی بهرحال همه‌ش دوستش دارم. خوبیم فعلا و هرچی بیشتر حرف میزنیم بیشتر میفهمم که این، اون آدمیه که کنارم میخوام باشه.
بعضی وقتا هم ناراحتم که براش کاری نمیتونم بکنم، انگار که یه سری مشکلات داره و من کوچکترین تاثیری توی حل کردن، بهتر کردن یا کم کردنش ندارم. اینجور وقتا بدجوری ناراحت میشم.
ای کاش براش پرتو نوری بودم، بله، ای کاش!
گاهی هم یهو فک میکنم موثرم، توی این که گاهی آدم خوشحالی باشه و میدونم که خیلی دوستم داره.

درمورد مسائل به قول فخر و شرف توییتر٬ «انجامی» هم چیزایی هست. من قبل از این تجربه‌ای نداشتم و ناراحت بودم از این قضیه، با میم ولی هست و خوب است و همه چی راحته. خجالت نمیکشم یا کم میکشم. میتونم باهاش حرف بزنم و این بهترین قسمت همه چیزه.
قصدم اینه کار کنم، رزومه جمع کنم و شغل درستی داشته باشم و زندگی درستی داشته باشم. همین.

Friday, May 24, 2019

۵

فروغ و بهاره اومدن دیدنم. بعد کلی وقت. فروغ یهو گفت راستی خبر جدید دارم برات، بهاره و علیرضا با همن. گفتم به به مبارک باشه.
و فک کردم همه دردش همین بود و خودش نمیدونست و انقد من و خودشو اذیت کرد.
روز آخر وقتی داشت هرچی از دهنش در میومد بهم میگفت یه جایی گفت تو فکر میکنی من حسودیم میشه؟
استفهام انکاری بود. ولی راستش اینه که بله. نه بخاطر این که منو خیلی دوست داشت یا من خیلی مهم بودم، صرفا قضیه اینه که خیلی تنها بود و من که دوستش بودم و انصافا دوست خوبی هم بودم براش کافی نبود. زندگیش یه رابطه کم داشت.
بهاره شوکه شد و سعی کرد جمع کنه قضیه رو. گفت خودمونم نفهمیدیم چی شد، خیلی یهویی بود. انگار ترسید من ناراحت بشم، نمیدونم.
راستش ناراحت هم شدم. ولی نه به خاطر این که اینا دوست شدن با هم، این مایه راحتی خیال و خوشحالیمه، دلیلش این بود که یادم افتاد من اون یکی دوماه آخر چی کشیدم از دست علیرضا، در صورتی که کاری هم نکرده بودم و از فکر کردن به اینا گریه‌م گرفت واقعا.
فروغ گفت علیرضا گفته پشیمونم از این که اونقد داد زدم و اون حرفا رو بهش-من- زدم ولی اگه هم نمیکردم خالی نمیشدم.
منم موافقم باهات علیرضا جون ولی خب دیگه، عواقبش هم این بود که من دلم صاف نمیشه باهات. هرچی هم که بدونم منم مقصر بودم تو تحریک اون همه احساسات ولی تقصیر من نبود که تو اونهمه ناراحت و عصبانی و کمبوددار بودی.
من تحملامو کردم، خرابکاریامم کردم، ناراحتیشو هم دارم میکشم.
چه میشه کرد؟ بعد از همه‌ی اینا زندگی همچنان هست و ما هم زنده‌ایم. خوش باش!

Monday, May 20, 2019

۴

امروز فروغ زنگ زد گفت علیرضا بهش گفته به من بگه که وقتایی که دور هم جمع میشن به منم بگه برم.
گفتم دستش درد نکنه.
اینم گفته که «فقط میترسم مهدی بدونه یه چیزی بهش بگه».
علی جون، حرفا رو تو زدی. مهدی بیچاره همه‌ش ناراحت و عذاب وجدانیه که من تو رو از دوستات دور کردم.
نمیدونم این حرف چیه که آدم یادش نمیره. نمیخوام بگم نمیشه پس گرفت ولی پس گرفتنش کار آسونی نیست.
یه سری کلمه هست که یادم نمیره من، به این میگن کینه گرفتن؟ نمیدونم. بهرحال اینجوری نیس که بخوام تلافی کنم یا چی ولی عمیقا غمگینم. انگار یه خطی انداخته که پاک نشه مثلا. مخدوشم، ردشم نمیتونم نادیده بگیرم. درده دیگه، چجوری نادیده بگیرم؟
حالا فرض کن من اومدم، هیچی هم به روی خودمون نیاوردیم، زمان هم گذشت و اصلا گفتیم و خندیدیم. بازم بعد از همه‌ی اینا قسمت مهمی از زندگی من هست که برای تو قابل تحمل نیست. چه میشه کرد؟
بذار عادت کنیم رفیق قدیمی. از اینجا به بعد هرکی سیِ خودش.

Thursday, May 16, 2019

۳

خواب سامان رو دیدم دیشب. نشسته بودیم توی یه جمعی، که گمونم جمع دوستای اون بود یا به هرحال آدمایی که اون میشناخت و من نمیشناختم. بعد سامان جاشو عوض کرد و اومد رو مبل کنار من نشست. من خوشحال شدم اما همزمان به این فکر کردم که چیزی تغییر نکرده، این سامانِ مهربون برای چند ساعت فقط وجود داره.
بعد سامان نگام کرد و یه چیزی گفت درمورد این که با هم رابطه داشته باشیم ولی یه جوری که پیدا بود انگار از رو عادته نه این که واقعا من رو میخواست. بعد من یهو انگار روح از تنم رفت، دیگه چیزی حس نکردم. یه لبخندی زدم بهش و وسایلمو برداشتم که برم. بعد سامان حرفشو پس گرفت و پشیمون بود و سعی میکرد که نرم.ا ما من میدونستم که دیگه دارم میرم و فایده نداره.

Tuesday, May 14, 2019

2

ترسناکه که آدم تا چه حد میتونه تو جهان خودش زندگی کنه. توی حبابی که دور خودش ساخته و مناسباتش رو درواقع خودش تعریف میکنه و ممکنه کوچکترین ارتباطی با واقعیت نداشته باشه. روابط علت و معلولی برای خودش تعریف میکنه و وقتی از بیرون نگاش میکنی میتونی ببینی که چقدر توی حماقت خودش شناوره. آدم تو همین باورها دست و پا میزنه و باز هم فقط شناوره. رائفی پور درون میگرده نشونه پیدا میکنه و از دلش هر نتیجه‌ای که دلش بخواد میگیره.
ترسناکه که چقد این چیزا برای خود آدم واقعی‌ه.

Friday, May 10, 2019

۱

دارم میرم شیف. از خودم ناراحتم که به هم کلاسیم اصرار کردم ببرتم، چون اگه یه نفر تو این دنیا باشه که نباید ازش چیزی بخوای احتمالا اونه. بهرحال با پردیس دارم میرم.
نه که اهمیتی داشته باشه، فقط سعی دارم دوباره بتونم درباره‌ی اتفاقات، درباره‌ی چیزها، بنویسم.
مثل این که بنویسم به نام خدا، امروز یک لیوان آب خوردم.
فقط برای این که یادم بیاد چی مینوشتم و چی میگفتم.

Wednesday, May 8, 2019

من عارف دل‌تنگم یا زاهد دل‌سنگ؟ هرروز نقابی زده‌ام روی نقابی

پردیس زنگ زد گفت کجایی؟ خونه بودم. گفت خونه‌تون خیلی خوش میگذره؟ آدمایی که خونه‌شون خیلی خوش میگذره اصلا بیرون نمیرن.
گفت من علافم تو خیابون. گفتم بیا دنبالم با هم بریم علافی.
آخر شب که گشت ساحلی آخرمون بود رفتیم دم اون سوپری که همیشه ازش واسه خونه علیرضا خرید میکردم.

مرده شورت رو ببرن علی، دلم برات خیلی تنگ شده. راستش اینه که تو نیستی انگار تو این شهر دیگه چیزی ندارم. دانشکده هست، بقیه بچه‌ها هم هستن، مشکلات هم هست، حرف زدنا و گریه‌ها و خنده‌ها هم هست ولی هیچکدوم اینا مثل قبل نیست. مثل قبلی که تو بودی.
شهر خیلی کوچیکه و همه‌جا هم با هم بوده‌ایم. با هم تو توفان گیر افتادیم. با هم شب تا صبح راه رفتیم و من ناخن پام ناقص شد. با هم تو اون خونه‌ی کپک زده‌ی تابستون کتاب خوندیم و بحث کردیم و سر گل کشیدنا بهت پریدم. با هم بودیم پسر. با هم هرچی که ته کارتای پولمون مونده بود رو نصف کردیم. با هم اون خونه‌ی جدید و تمیز کردیم.
پسر ما خیلی با هم بودیم. چطوری بذارم کنار ؟

نمیدونم چرا یهو وسط این وضعیت گیر کردم، که دیگه نه میتونستم نگهت دارم نه میتونم پاکت کنم.

هرروز به همه و به خودم میگم که زندگی اینجوریه دیگه، یه چیزایی هم دست ما نیست. به همه و به خودم سعی میکنم آرامش بدم و بگم راحتم.
راحت نیستم اینجوری. زندگی همینه و همین بودنش آزارم میده. هر از چندی یه روز مثل دیروز خیلی یادت میکنم و خیلی دلم میخواد باز رفیق باشیم و از فرط دلتنگی گریه هم میکنم.
تعارف ندارم با خودم که، تو دیگه تو نیستی، من هم اونی که بوده‌م برای تو نیستم.
از اینجا به بعد هی میخوام همین حرفو تکرار کنم بلکه درکش کنم و آروم بگیرم.
فقط هم تو نیستی، سامان لامصب هم هست. اونم هست، نگرانشم، دلتنگشم، فقط دیگه هیچی باهاش فایده‌ای نداره.

علی جون! ماها دیگه فایده‌ای نداریم، درست نمیشیم. باید آروم بگیرم.